یه خانواده سه نفری بودن پدر و مادر و دختر کوچولو شون
یه روز این پدر و مادر یه پسر میارن ودختر کوچولو یه برادر
بعد یه مدتی دختر کو چولو اصرار که بذارین منو داداشم
توی اتاق تنها باشیم ولی پدر و مادر میترسیدن دختر
حسودیش بشه و یه بلایی سر پسرشون بیاره ولی
بعدن خسته شدن و گذاشتنشون تویه اتاق ولی
پدرو مادره پشت در ایستادن گوش میدادن
بعد دختره سرشو خم کردو گفت:داداش
کوچلو تو تازه از پیش خدا اومدی قیافه
خدا چه شکلیه؟ چون من کم کم
داره یادم میره